سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرسه زن بیتوته های خیال












[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 12:31 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در شنبه 89/8/22ساعت 12:2 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

 

 من از تو می مردم

 اما تو زندگانی من بودی

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابانهارا

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارون ها

 گنجشک های عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارون ها

 گنجشک های عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی

تو با چراغ هایت می آمدی به کوچه ی ما

تو با چراغهایت می آمدی

وقتی که که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

و من در آینه تنها می ماندم

تو با چراغ هایت می آمدی

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

تو مهربانی ات  را می بخشیدی

و قتی که من گرسنه بودم

تو زندگانی ات را می بخشیدی

تو مثل نور سخی بودی

تو لاله ها را می چیدی

و گیسوانم را می پوشاندی

تو لاله ها را می چیدی

وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند

و عشق من که گریه کنان می مرد

تو گوش می دادی اما مرا نمی دیدی

« گزیده ا ی از اشعار فروغ عزیز

راستش می خوام به امروز تقدیمش کنم

یک شهریور »


نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 3:27 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

-تنها مرگ است که دروغ نمیگوید.

-فقط با سایه خودم خوب می توانم حرف بزنم اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند فقط او می توان مرا بشناسد او حتما می فهمد .....
می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:«این زندگی من است»
-مرگ همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت ان ها را یکسان می کند نه توانگر می شناسد و نه گدا...
-مرگ مادر مهربانی است که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در اغو کشیده نوازش می کند و می خواباند.
-مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.
-انسان چهره مرگ راترسناک کرده است و از ان گریزان است
-ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.
اگر مرگ نبود فریاد های نا امیدی به اسمان بلند می شد به طبیعت نفرین می فرستاد

                                                                                         ... توافق من و صادق هدایت...

.
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/27ساعت 12:11 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمک هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های نا شناس جستجو می رفت

شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ـ

حجم سفید لیز.

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ـ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ـ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جام های رنگی شیشه

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روز ها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کسی ز تاریکی نمی ترسید

در چشم هایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم ها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسک ها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت ، که می ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه ، با زیبایی رگ های آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ، مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم

ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ ، با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدان

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمک هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های نا شناس جستجو می رفت

شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ـ

حجم سفید لیز.

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ـ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ـ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جام های رنگی شیشه

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روز ها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کسی ز تاریکی نمی ترسید

در چشم هایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم ها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسک ها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت ، که می ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه ، با زیبایی رگ های آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ، مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم

ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ ، با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

ی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

                    بهترینی از فروغ نگاهم

گل لاله - 4


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 6:6 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

گل های رز در پارک

یه زندگیه این رنگی برات آرزو دارم

                                            آمین


نوشته شده در سه شنبه 89/5/12ساعت 8:51 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

گل رز 36

سلام

امروز بهانه های زیادی رو پشت سر گذاشتم تا به تو برسم

پس با بهانه ی همیشگی  ؛ عشق

                                        تبریکمو بپذیر!

                                                    تولدت لبخند ...

          امیدوارم سایه ی بخشنده ات بالابلند خونواده ی قشنگت بمونه و آسمان دار بزرگ هم ،

کمتر از آنی نگاهش رو از روزگار بزرگ و همیشگی و بلندت دریغ نکنه .

اینجا تو جمع عاشقونمون همگی 3 دقیقه به یمن اومدنت با تو لبخند خواهیم زد

همگی درایم برات آرزوی سلامتی و خوشبختی می کنیم

امید دارم همیشه علاقه مندی هات کنارت باشن و فروغ حضورشون به قلب مهربونت آرامش بده .

                                                                       آمین

                                                                             آمین

پیش پیش تولد انوشه ی عزیزت رو هم شادباش می گم

                                                                        عاشقتم.

                                                       هیچ وقت ترکم نکن!

                                                                     همیشه به یادم باش!

                                                                           این یه دستوره!!!

                                                                    فدای داداش...

                   یک نفر یک جایی در حال فکر کردن به توست

                                   بخند!

                                            .... تولدت لبخند ....

                         راستی شوالیه کنارمه ؛

                          منم سل____________ام . تبری_____________ک


نوشته شده در سه شنبه 89/5/12ساعت 8:48 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

شاسوسا


شاسوسا نام یکی از شعرهای سهراب تو دفتر آوار آفتابه که معنی های زیادی برا این کلمه گفتن :

تکامل ، نام خداوند ...اما خود شعر که بازگو کننده ی هبوط آدمی است بهتر از همه معنی شاسوسا رو می رسونه...

 

کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود ، بیهوده بود.
این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.

آن طرف ، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید ، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم ، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
روی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
"من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید ، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
"شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.

                                                             از سهراب عزیزم

                                                                              تقدیم به نگاه نگران تک تک جوونا

                                                      به امید لبخند ....

                                                               « پرسه زن بیتوته های خیال »


نوشته شده در یکشنبه 89/5/10ساعت 7:0 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

 

صبا را می شنویم و قلب های ما که پرده های غم آن را فرو پاشنده  به خود می آیند و بیدار می شوند

 و بین دنده های بدن به پایکوبی می پردازند .

صبا؛ نغمه ای فرحبخش است

که غم و اندوه را از یاد شخص می برد

 و او را در طلب می ناب بر می آید و آن را با لذتی شگفت آوری سر می کشد

و از آن هر چه بیشتر بهره می برد که گویی می داند که خمر مسرت دارد از او پیشی می جوید

و به هوشیاری حکم می کند .

صبا؛ سخن عاشقی سر مست است

که با روزگار درگیر شده و او را خوار داشته و در مرغزاری دور به دیدار محبوبش رسیده

و به آن دیدار مسرور و شادمان گشته است .

صبا؛ مانند نسیم صبحگاهی است که می گذارد و در اثر آن گلهای بوستان  از غرور و ابتهاج می لرزند.

            خیلی جالب بود

                  از  « جبران خلیل جبران »  

                                            همیشه دل نوشته هاشو دوست داشتم

                                                        چون به من شبیهند....

                                                 ..................  لذت ببرید ..................


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/7ساعت 11:0 صبح توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 6:21 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت