برفها نشستند و آب شدند، و این شال گردن نیمه تمام ، این کلافهای سردرگم ، در حسرت دستهای تو پوسید، چه سردم...! وقتی بهار بی تو خودش را ، چون جعبه ای رنگ مسخره عرضه میکند! « سروده ی عزیزم ، نیایش » به نام خدای بارون خورشید خم شد تا نگاهت راببوسد گل غنچه شد تا قرص ماهت را ببوسد هفت آسمان افتاد در اینه ی آب تا لحظه ای رد نگاهت را ببوسد افتاده حتی سایه ی خورشید بر خاک تا ذره ای از گرد راهت راببوسد شب خیمه زد بر سایه ی روشن های نیزار تا تار مژگانت سیاهت راببوسد در برکه خم شد روی عکس ماه در اب نیلوفری ، تاروی ماهت راببیند با سوز سینه برلب تفتیده ی عشق اتش زدی تا دود اهت راببوسد دل استین افشاند بر وهم دوعالم تا استان بارگاهت راببوسد............ « اثری از مرحوم زنده یاد قیصر امین پور » پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر تا که بگویم غم دل بیشتر دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویشتر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر داغ تو را از همه دارا ترم درد تو را از همه درویش تر هیچ نریزد به جز از نام تو بر رگ من گر بزنی نیشتر فوت و فن عشق به شعرم ببخش تا نشود قافیه اندیشتر تقدیم به کسانی که برای من بهترینند و هر لحظه لبخند را برایشان خواهانم . سروده ی «ق.امین پور » پرسه زنی در بیتوته های خیال این روز ها که می گذرد شادم این روز ها که می گذرد شادم که می گذرد این روز ها شادم که می گذرد « مرحوم قیصر امین پور » شب شده باز شب عید باز اومده سال جدید جوونه زد درخت بید حالا باید دوید دوید بالا پرید پایین پرید آی آدمای ندید بدید عیدی بدید عیدی بدید « از عطیه که امسال یازدهمین سال زنگیشو می گذرونه » سال 87 رو برا همتون با لبخند آرزو می کنم « پرسه زنی در بیتوته های خیال » من متهم شده به گناهی که هیچ وقت مظنون به یک نگاه ، نگاهی که هیچ وقت اول قرار بود همه ی هفته ببینمش کم کم به ماه و سال و به گاهی که هیچ وقت من با خیال او همه جا وعده داشتم در کوچه ی نبودن و راهی که هیچ وقت گفتند آتش زده آهم که سوخته اما کدام آهم ، آهی که هیچ وقت نفرین کرده ام به خدا بد گرفته است گفتم فقط برو به ... الهی که هیچ وقت « ؟ » تو عاشقم شده بودی درست فهمیدم ؟ من از همان کلمات نخست فهمیدم که لحن شعر تو این روز ها عوض شده است وحرف های دلت هم درست فهمیدم از آن غمی که در اعماق چشمانت بود و اشک های تو آن را نشست فهمیدم دلت نمی خواهد بشکنم سکوتت را دلت نمی خواهد حق با توست فهمیدم نگو که عشق چه کرده است با غزل هایت من از همان کلمات نخست فهمیدم نغمه مستشار احمد افلاکی در مناقب العارفین آورده است: «حضرت مولانا پیوسته در شبهای دراز، دایم الله الله میفرمود و سر مبارک خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانی الله الله میگفت که میان زمین و آسمان از صدای غلغله الله پر میشد.»
سودای مولانا، سودای خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودی لبریز از عشق و آتش که نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه میتوانست عافیت نشین سایهسار غفلت باشد.
مولانا، جان فرشتهواری بود که قفس تن را شکسته میخواست؛ انگار آدمی از عالمی دیگر بود که غربت خاک، دامنگیرش شده باشد. چگونه میتوانست زنده باشد، بییار و بییاد یار؛ که تمام زندگیاش جلوهای از او بود.
مولانا، زندگی خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان کرده بود؛ هر چند به رنگها و گونههای متفاوت؛ گاه در کسوت شریعت و زمانی نیز در جامه طریقت.
زندگی مولانا همچون سرود پرشور روحی سرکش بود که با فراز و فرودهای عرفانی ـ حماسی سرشته شده باشد. آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانی و تابناکی بودند که چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگانی رها از تعلق خاک، و رهروان راهی که مقصد ان بحر توحید بود.
جلالالدین در چنین محیطی سر برافراشت و از همان آغاز کودکی، زبانش با لفظ مبارک الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد. گفتهاند که هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوی جلال الدین را به وی گوشزد کرد و کتاب الهی نامه خود را همچون یادگاری مقدس به مولانا هدیه داد.
جلال الدین از اوان کودکی تا آن هنگام که دانشمندی محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار میرفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایی و دوستیها داشت و با اساس و اصول نظری و فکری آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وی، از آن شور و شعله درونی که بعدها جانش را به آتش کشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش کرد، خبری نبود.
علم معقول و منقول زمانهاش را به نیکی آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیاری داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینی شهر به شمار میرفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اکبر بیگانه بود و زندگیاش همچون دیگران و در سایه میگذشت.
او برجستگیها و ویژگیهایی داشت که بسیاری، آرزویش را داشتند؛ خصایصی که او را گاه در مظنه رشک و حسد ـ حتی بزرگان دیگر ـ قرار میداد. اما تقدیر بر این بود که این ظرفیت کشف نشده، از وهم سرابهای گول زن و فریبنده به آتشی برخیزد و عاقبت این آتش رسید و چه صاعقهوار...
در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر 42 ه . ق شمس الدین تبریزی به کسوت بازرگانان وارد قونیه شد و در خان برنج فروشان منزل کرد. صبحی، شمس در دکهای نشسته بود. مولانا در حلقه مریدان، در بازار پیش میآمد و خلایق از هر سو به دستبوسی او تبرک میجستند.
او همه را مینواخت و دلداری میداد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف کرد و در دکه دیگری که رو به روی او بود، نشست. در هم نگریستند؛ صاعقهای در صاعقهای، بیهیچ سخن.
مدتی گذشت. سؤالی از سوی شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوی هم پیش آمدند، دست دادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و... شش ماه در حجره شیخ صلاح الدین زرکوب خلوت گزیدند و به بحث نشستند.
در این شش ماه، تنها صلاح الدین اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از این خلوت شش ماهه بود که سجاده نشین با وقار قونیه بر مناصب و مظاهر رسمی پشت پا زد و دست افشان و پای کوبان، ترانه خوان عشق شد.
مدرس مدارس دینی قونیه اینک شوریدهای غریب بود که انبوه جماعت با درد و داغش بیگانه بودند. طوفانی سهمگین دریای وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگی دوبارهای را بازیافته بود:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
شاگردان و مریدان، حضور شمس را در کنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او کوشیدند. شمس به اعتراض قونیه را به مقصد شام ترک کرد. شاگردان مولانا امید به تغییر رویهاش داشتند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فراق شمس زخمی در جان مولانا بود و دلشکسته و پریشان، دیدار او را انتظار میکشید... عاقبت پس از مشخص شدن محل سکونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عدهای دیگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقی پدر و پشیمانی مریدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونیه راضی سازند.
شمس به قونیه بازگشت؛ اما ... واقعه تکرار شد؛ زیرا آرامش و متابعت مریدان دیری نپایید. شمس آزرده خاطر، سیمرغوار به سرزمین بینشانی پرکشید. مولانا در فراق یار گمگشته، جستجوها کرد و انتظار کشید. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبری نبود...
مولانا و شمس مکمل یکدیگر بودند. بیهوده نبود که شمس میگفت: «خوب گویم و خوش گویم. از اندرون روشن و منورم، آبی بودم برخود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اکنون میرود خوش و تازه و خرم».
«این زخم بود که از شراب ربانی، سر به گل گرفته، هیچ کس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم میشنیدم. این خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر که را از این فایده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توایم و نور دیده و غرض ما فایدهای است که به تو بازگردد.»
شمس، مولانا را با افق دیگری از معنویت و عرفان آشنا کرد و روح او را در آسمانهای برتر به پرواز درآورد. به دم او بود که خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چیز غیر از دوست رنگ باخت و «ماسوی الله» ذات فانی خود را آشکارتر نمایان ساخت.
و این، جوهره تعلیمات شمس بود که اگر «در سایه ظل الله درآیی، از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی، مرگ تو را از دور میبیند میمیرد، حیات الهی یابی، پس ابتدا آهسته تا کسی نشنود، این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال که شش بار عمر نوح بود، برنیاید. آن صدهزار سال چندان نباشد که یک دم با خدا برآرد بندهای به یک روز.»
باری، چه میتوانیم گفت درباره عارفی که پیش از آن که سودای شعر و شاعری داشته باشد، جویای زبانی است عاری از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ که این همه حجاب راه پرمخاطره وصلند:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
و اگر سرچشمه فیاض شعر است، نه بدان سبب است که تعلق شاعری را بر خویش پذیرفته است؛ بلکه عشق یار است که به جوشش آورده، و درد دوری و اشتیاق غزلخوانش کرده است. مولانا ادعای شاعری ندارد، از شعر گفتن سود و بهرهای نمیجوید؛ شعر مشغله ذهنی او به معنای معمول امروزی نیست، شعر نمیگوید تا شعری گفته باشد، بیقراری روح و شرح مکاشفات و سرشار شدنهای پیاپیاش از سرچشمههای عالم خیال بیآن که او خواسته باشد، بر زبانش به شیوهای که شعرش مینامند، جاری میشود.
او مسیل این بارشهای قدسی است. شعر او حاصل کوششهای طاقتفرسای شخصی در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازی با الفاظ نیست، شعر او جوشش دل است؛ هدیه خداست؛ سرود غیبی است؛ خوراک فرشته است؛ چرا که حاصل سماع روح در لطیفترین و سبکترین حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوی مبدأ متعالی است:
سخنم خور فرشتهست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
غزلیات «شمسی» مولانا به تمامی، حاصل و ثمره چنین فضایی است. در مواجهه با این اشعار ما با شاعری نه به شیوه معمول سر و کار داریم؛ اشعاری که به لحاظ حس و حال و شور و هیجان در تمام طول تاریخ شعر فارسی بیبدیل و منحصرند؛ اشعاری که به درستی و راستی، همراه و همگام با ضرباهنگ درونی سراینده آن شکل گرفتهاند، بیآن که شاعرش در قید لفظ و زبان خاصی مانده باشد.
غزلیات مولانا از «جان» و «آن» ویژه «مولوی وار» برخوردارند؛ و درک و درریافت «آن» این غزلیات جز با همراهی و شرکت در تجربه درونی شاعر به دست نمیآید. به مدد برخی از اصول زبان شناختی و تشریح بی «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقیقی آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چیزی دیگر و سرچشمههای شعرش از عالمی دیگرند.
دانستن این که در سخن او چه نوع موسیقی و قوانینی وجود دارد و استعارههایش از کدام سنخند و هنجارگریزیهایش از چه نوعند، مشکل ما را در شناخت حقیقت شعر مولانا حل نمیکند؛ بلکه فقط شناختی سطحی از ظاهر کلام او را برای ما میسر میسازد. حال آن که بزرگوارانی همچون مولانا، همواره منکر چنین دلبستگیهای ظاهری در زندگی بودهاند:
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زان که معنی بر تن صورت پرست
بیان این نکته به معنای عدم آشنایی مولانا با اصول و موازین شعر و ادب نیست؛ بلکه به گواهی ناقلان و آثارش، وی هنگام سرودن این شعرها از هوشیاری و منطق حسابگرانه آدمهای معمولی و شاعران معمولی به دور بوده است. نه وزن برای شعرش انتخاب میکرد و نه برای ریتم و نوع بیان و ترکیبات و تخلیش حساب و کتاب منطق شعری زمانه خود را به کار میگرفت.
آنچه مسلم است این که وی اکثر آثارش را در اوج هیجانات روحی، طوفانهای درونی، سماعهای آنی، حالها و جذبههای ناگهانی سروده است؛ یعنی لحظاتی که شاعر از خویش بر می شده است؛ لحظاتی که سینهاش گشادهتر و گرههای زمینی از زبانش بازتر میشده است؛ برای بیان دردهای بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است که همه عالم را روشنایی میدهد، روشنایی میبیند که از دهانم فرو میافتد، نور برون میرود از گفتارم، در زیر حرف سیاه میتابد! خود این آفتاب را پشت به ایشان است، روی به آسمانها و روشنی زمینها از وی است. روی آفتاب با مولاناست؛ زیرا روی مولانا به آفتاب است.»:
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن، مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
آینهام، آینهام، مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دیگر اثر سترگ مولانا، مثنوی معنوی است که به حق قرآن عجم میخوانندش. این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است که مولانا با خویشاوندان روحانیاش در طی چهارده سال داشته است.
حضور معنوی حسامالدین چلپی در این جلسات، انگیزهای بود تا نهفتههای درونی مولانا بجوشد؛ کلام پویایش در بستر زمان جاری شود؛ و معانی مناسب در این جلسات به اقتضای حال و مقال به ذهنش تداعی شود.
تداعی معانی و توالی گفتار در سخن مولانا به گونهای است که مجال بازگشت به آغاز کلام را ندارد. آموختههای سالهای جوانی و تجربیات سفرها و جستجوها، در کارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفانی در لحظه و وقت آمیخته میشوند.
این آمیختگی به گونهای است که مثنوی را از محدوده یک منظومه تعلیمی و صوفیانه به درمیکشد و آن را تبدیل به گزارش تجارب معنوی شاعر میکند. تجلی حالات و آنات مرموز و ناشناخته که در زندگی مولانا صورت انفجار احساسات به خود میگیرد، کلام مولانا را به دایرهای بیرون از محدوده تاریخ پرتاب میکند.
معارف عرفان اسلامی در جریان سیال ذهن مولانا میجوشد و در عرصه امکان سخن، مجال ظهور مییابد. هر سخنی، سخن دیگر را تداعی میکند؛ قصهای در قصهای، نکتهای در دل نکتهای دیگر و بدین گونه است که هزار توی مثنوی در ساختار شرقی وحدت در عین کثرتش شکل میگیرد.
«تمثیل» مهمترین صورت بیانی در مثنوی است. شاعر به مدد تمثیل، ظریفترین و گاه پیچیدهترین نکات عرفانی را برای مخاطب، ملموس و دریافتنی میکند. بیشک، هنگامی که معانی مجرد و انتزاعی به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حکایت و داستان بیان شوند، علاوه بر تأثیر دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با این مباحث، از جذابیت و دلپذیری خاصی نیز برخوردار خواهند بود.
ظرفیت بیانی تمثیل به گونهای است که هر کس به فراخور درک و استعدادش میتواند معانی مورد نظر شاعر را دریافت کند. این شیوه بیانی از دیرباز کاربردهای وسیعی در شعر عرفانی و از جمله در آثار سنایی و عطار داشته است. همچنین مثنوی مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنویهایی همچون «حدیقة الحقیقه» سنایی و «منطق الطیر» عطار و... است. و البته هر سه این بزرگان از نظر معرفت شناسی و شیوهای که در درک هستی داشتهاند. یگانهاند؛ چنان که احمد افلاکی در «مناقب العارفین» آورده است که مولانا «... فرمود که هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به اعتقاد مطالعه نماید، کلام ما را ادراک کند و از آن برخوردار شود و برخورد.»
باری، شش دفتر مثنوی فراقنامه مولاناست، که نی وجودش از نیستان عالم علوی بریده شده است؛ آواز محزون نی یادآور همین جدایی است؛ و...
نی حدیث هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است به من! که هر نفسم آه در بی آه است در آسمان خبری از ستاره من نیست که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است شب مشاهده چشم آن کمان ابروست! کمین کنید که امشب سر بزنگاه است شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار شب خجالت من از لب تو در راه است.... « فاضل نظری » جشن تکلیف غزل بود...شب میلاد ترانه... مبدأ سلوک واژه تو مسیری عاشقانه غزلای بی اجازه ، گریه های بی بهانه توی این خاک کویری ، شبی که شما شکفتین روی ریتم نفس من صداتون ترانه خون شد فاتح قلعه ی آواز!... ... دارین از صدا می افتین تو ازدحام همهمه ، آواز عاشقی گمه میون این همه صدا فقط سکوت می کنم گرچه دروغ و ادعا حرمت امروزو شکست به حرمت خاطره ها فقط سکوت می کنم حرفتون قبوله بانو ! من بدم ، شما ببخشید ! اصلاً این لطف شما بود که به من خاطره بخشید شما یه پری معصوم ، ولی من دیو سپیدم ! معذرت می خوام که یادم خواب شب هاتونو دزدید بانوی هزار ستاره ! شباتون ستاره بارون به شما چه جشن ما ، شد مجلس ترانه سوزون؟ شما پاکین و مقدس ، شاعر هزار تا شاعر ما خوشیم به این سکوت و غزلای درب و داغون تو ازدحام همهمه ، آواز عاشقی گمه میون این همه صدا فقط سکوت می کنم گرچه دروغ و ادعا حرمت امروزو شکست به حرمت خاطره ها فقط سکوت می کنم
مولانا، منظومه شمسی عشق
فوران گل و بوسه میون دفتر شعرم
واسم از گل و جوونه ، آخ ، چه قصه ها که گفتین
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |