من آفتاب تازه ی یک صبح صادقم من بازمانده ی گل سرخ و شقایقم بنویس ! قاب کن ! که تماشاییست این من خاطرات زنده ی یک مرد عاشقم به یاد « شهید میلاد لرزان » وقتی لبم به نام شما می خورد کلید یک آسمان هجای تبسم فرا رسید آماده ی پریدن از خود غزل شدم تا بت شکن بمانی و من را ...هبل شدم آقا سلام ! هرچه غزل مبتلایتان یک اتفاق می شود از سمت ناگهان بارش بگیرد و همه را دربه در تر از تا تیغ غیرت علوی ...شعله ور تر از تا انتقام پهلوی دریای آسمان تا ظهر خون و سیلی دستان این و آن آیا شود تمام مرا هی غزل دهی ؟! از جام لایزال خودت ، می غزل دهی ؟! امشب دویاره از دلتان می کنم طلوع امشب دچار و گیچ شمایم فقط رکوع از چشم های کعبه به دست شما فقط باید گمان کنم همه مست شما فقط حین طواف بودم وباران بدون مکث ... در انعطاف بودم و باران بدون مکث ... هی چرخ می زدم و دفم را بلند تر ... « لَبَیکَ لا شَریکَ لَکُم » تا بلندتر ... از اوج چشم های کبوتر شما چقدر ... از ارتفاع دست پیمبر، شما چقدر ... در این حدود بود به پا بوسی ات دوید یک آسمان نشین قدیمی، غزل شنید یا ایهاالرسول! بگو ؛ تا همه سکوت یک جمع مستمع ، همه ی همهمه سکوت بَّلٍغْ بگو و دست علی را به اوج تا ... بعد از خودت حضور ولی را به اوج تا ... اَکْمَلْتُ را به گوش همه نکته نکته خوان مَنْ کُنْتُ را هماره که بیعت شدند و بعد ... ارث فدک ، قرار بر این شد به دست زور محراب و طشت خون و علمدار یک عبور پهلوی در به سینه ی دیوار می شکست باران ، میان کینه ی دیوار می شکست احمد که رفت چشم علی هی فرو به خار احمد که رفت بغض علی دائماً دچار از نخل های ساکت کوفه رها ترین ... احمد که رفت چاه و علی پا به پا ترین ... احمد که رفت بغض حرا اضطراب داشت احمد که رفت سعی و صفا اضطراب داشت احمد که رفت تو خودت ماندی و خودت احمد که رفت حادثه می خواندی خودت حالا تویی که دست به دستت نمی دهند حالا تویی که احترام به نامت نمی دهند حالا تویی که بعد محمد غریبه ای حالا تویی که وحی خدا را کتیبه ای حالا ببین به جهل خود ایشان مصرترند حالا ببین بدون تو ایشان مضرترند حالا ببین حقیقت دیروز، می کشند حالا میان این همه شب ، روز می کشند حالا فقط تویی و غباری که روزگار ... حالا فقط تویی و حضوری که ذوالفقار ... این ناکسان جهل پرست خدا به دور ... از زیر تیغ تیز عدالت کمی عبور ... حالا فقط منم و غدیری که مانده است حالا و جهل قوم کویری که مانده است حالا تنم میان نبودت کویری است حالا که مبتلای شمایم غدیری است حالا در انتظار طلوعی که لااقل ... پایان فصل دوریتان را به لااقل ... حالا در انتظار بزرگی که می رسد حالا در انتظار شکوهی که می دمد حالا در انتظار امامی که می توان امیدوار آمدن از سمت ناگهان می مانم و به تزکیه ی نفس شاید از ... تا روز های آخر هفته بیاید از ... وقتی لبم به نام شما می خورد کلید ... یک مثنوی کم است در این جمعه ی جدید.. منتخبی از اعضای انجمن ادبی صبا « محسن صدری نیا » تقدیمی غدیر...... عیدتون لبخند ..... ماه عروسِ باکره ی شاعر در آسمانِ تلخِ پاییز آیا پناهی بودت ؟ باد می آید تو از من دوری دور آن سوی باد می غلتم به خواب در ترنمِ موسیقیِ باران ماه اما تو کجا هستی آیا همآوازی بودت؟ اندوهِ پریده رنگی دارم در تخیلِ باران و برگ ماه اما تو در پرده ی کدام خیال بی رنگی ؟ انسان که سخت شکیباست با فقراتی دردناک از تاریخ اینک اینک فراموش است در تغزلِ پاییز آجری ماه اما تو در ململِ آغوشِ کدام خواب فراموشی و اینچنین خاموشی ؟ منتخبی از « فرشاد معتضدی » برای بهترین ماهتابان های عالم بیراهه ها رفتی، برده گام، رهگذر راهی از من تا بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر! در تمام باغ نا تمام تو، ای کودک! شاخسارزمرد تنها نبود برزمینه هولی می درخشید در دامنه لالایی، به چشمه وحشت می رفتی، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود. فریب را خندیده ای، نه لبخند را، ناشناسی را زیسته ای، نه زیست را. و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان یک درخت نهادی، به بالش یک وهم. در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه، در گذری از میوه تااضطراب رسیدن؟ ورطه عطر را بر گل گستردی، گل را شب کردی، در شب گل تنها ماندی، گریستی. همیشه - بهار غم را آب دادی، فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر تب شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز! و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی. و آن شب، آن تیره شب، در زمین بستر بذر گریز افشاندی. و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دری به فرود، روزنه ای به اوج. گریستی، « من » بیخبر، بر هر جهش، در هر آمد، هر رفت. وای « من » کودک تو، در شب صخره ها، از گود نیلی بالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز، گرفته نور. و تو تنها ترین « من » بودی. و تو نزدیک ترین « من » بودی. و تو رساترین « من » بودی، ای « من » سحر گاهی، پنجره ی بر خیرگی دنیاها سرانگیز! « پرچین راز ، ازمجموعه ی آوارآفتاب سروده ی سهراب سپهری عزیزتقدیمی به نگاه های تنها » به چشمان پریرویان این شهر به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
« اثری از شاعر بزرگ فریدون مشیری » دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم چراغهای رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. « از شاعره ی گرانقدر فروغ فرخزاد » همه می دونن ، حداقل کسایی که با من آشنان ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها « علیرضا قزوه » انشتن (انیشتن)یک سلام نا شناس البته می بخشی دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی نسیم شرق می آید ،شکنج طره ها افشان فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم از آنهایی که در سعیدیه ی شیراز می رویند ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگلها دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبد در خلوتسرای قصر سلطان ریاضی را . درون کاخ استغنا ،فراز تخت اندیشه سر از زانوی استغراق خود بردار به این مهمان که بی هنگام وناخوانده ست ،در بگشا اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد ! به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام به دنبال نسیم از در رسیده میزند زانو که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را انشتن! آفرین بر تو ! خلأ با سرعت نوری که داری در نوردیدی زمان در جاودان پی شد ،مکان در لا مکان طی شد حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست تو باهم آشتی دادی جهان دین و دانش را انشتن ناز شست تو ! نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست به چشم مو شکاف اهل عرفان وتصوف نیز جهان ما حباب روی چین آب را ماند من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم ، جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم اصالت نیست در ماده انشتن صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد انشتن اژدهای جنگ ...! جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد دگر پیمانه ی عمر جهان لبریز خواهد شد دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد چه می گویم ؟ مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود ؟ «مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد ؟» مگر یک مادر از دل«وای فرزندم »نخواهد گفت ؟ انشتن بغض دارم درگلو دستم به دامانت نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور نژاد و کیش و ملیت یکی کن ای بزرگ استاد زمین را پایتخت امپراطوری وجدان کن تفوق در جهان قائل مشو جز علم وتقوارا انشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی ؟ حکیما ،محترم می دار مهد ابن سینا را به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت مارا انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را کلید عشق را بردار و حل این معما کن وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن انشتن باز هم بالا ، خدا را نیز پیدا کن شعری بود از محمد حسین بهجت تبریزی « م . شهریار » خطاب به انیشتین کاش روزی همه ی پنجره ها وا می شد تا که تصویر تو در آینه پیدا می شد کاش آن روز به چشمان خودم می دیدم بر سر آمدنت هلهله بر پا می شد .
یکی دستم بگیرد ، مست مست مستم این شب ها
غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها
خدا را شکر سوزی هست ، آهی هست ، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها
به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها
دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |