شب ! تنهایی ! مرا ربود ، بازی خاطراتم با هیچ ..... در باز شد ، صفر بودم ! سلام به صبح تکرار.... « پرسه زن بیتوته های خیال » دلم شکسته روانم پاشیده اندازه ی نقطه های و غیره لالایی ام بی خواب و شبم ته مانده ی سیاهی ست . خدایا ! بعید نیست و چه بی خیال مسافر خیالم « پرسه زن بیتوته های خیال » چله نشین کدامین نذر پریشانی هستی ؟ که در نهایت نبودت چشمهای تبدارم ، نم می کشد یتیمی اش را و در امتداد نگاههای تهی از رهگذرش ، آمدنت ؛ زیر خاکی گمشده ی خاطره ات شدم . « پرسه زن بیتوته های خیال »
به
شکستگی میم
به
خورشید می بینم به هنگام کوچ ستارگان
زندگی اینست
زندگی من !
و بی هجرت مرغک دلم .....
تورا چله نشستم .
غریبانه سوگوار می شوم .
سیاه بپوش !!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |