لبهای عمر از خنده های تا ابد دور است وقتی درین ویرانسرا غم امپراتور است تا ابر ، پلکی زد به هم کمرنگ شد خورشید دانسته بودم چشم های آسمان شور است! پیداست از خمیازه های بزم تاکستان پاییز ، پایان شراب و مرگ انگور است آنقدر گم شد آفتاب ، آنقدر خم شد باغ آنقدرها شلاق توفان سخت و پرزور است ، که پیرهن از شانه ی سبز درخت افتاد برخیز برگِ برزمین مانده ! بلا دور است ! برخیز ! من از فصل بی گنجشک می ترسم از قار قار بی سروپایی که مغرور است دیگر کلاغان نوحه ی تاریک می خوانند خورشید سرد ِ واپسین، پایش لب گور است... « سودابه مهیجی »
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |