چکیده ی احساس فریدون مشیری تقدیمی به نیما *** موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد ! دل تیره امواج بلند آوا، که غریقی را در خویش فرو می برد، و غریوش را با مشت فرو می کشت، نعره ای خسته و خونین ، بشریت را، به کمک می طلبید : - « آی آدمها ... آی آدمها ... » ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم ! به خیالی که قضا، به گمانی که قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بکند ! « دستی از غیب برون آید و کاری بکند » هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم ! آستین ها را بالا نزدیم دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم، تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش، به کناری برسانیمش ! ... موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت . با غریوی، که به خواموشی می پیوست . با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا چنگ می زد، می آویخت ... ما نمی دانستیم این که در چنبر گرداب، گرفتار شده است ، این نگونبخت که اینگونه نگونسار شده است ، این منم، این تو، آن همسایه، آن انسان! این مائیم ! ما، همان جمع پراکنده، همان تنها، آن تنها هائیم ! همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم . آن صدا، اما خاموش نشد . - « ... آی آدم ها ... » « آی آدم ها ... » آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ، آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است ! تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد، خاطری آشفته ست، دیده ای گریان است، هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛ آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست . آه، اگر با دل وجان، گوش کنیم، آه اگر وسوسه نان را، یک لحظه فراموش کنیم، « آی آدم ها » را در همه جا می شنویم . در پی آن همه خون، که بر این خاک چکید، ننگ مان باد این جان ! شرم مان باد این نان ! ما نشستیم و تماشا کردیم ! در شب تار جهان در گذرکاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی ! در دل این همه آشوب و پریشانی این از پای فرو می افتد، این که بردار نگونسار شده ست، این که با مرگ درافتاده است، این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛ این منم، این تو، آن همسایه ! آن انسان، این مائیم . ما، همان جمع پراکنده، همان تنها، آن تنها هائیم ! اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم، « آی آدم ها » را می شنویم، نیک می دانیم، دشتی از غیب نخواهد آمد هیچ یک حتی یکبار نمی گوئیم با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم آستین ها را بالا بزنیم دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش مهربانی را، دانائی را، بر بلندای جهان، بنشانیمش ... ! - « آی آدم ها ... ! موج می آید ... »
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |