بیراهه ها رفتی، برده گام، رهگذر راهی از من تا بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر! در تمام باغ نا تمام تو، ای کودک! شاخسارزمرد تنها نبود برزمینه هولی می درخشید در دامنه لالایی، به چشمه وحشت می رفتی، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود. فریب را خندیده ای، نه لبخند را، ناشناسی را زیسته ای، نه زیست را. و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان یک درخت نهادی، به بالش یک وهم. در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه، در گذری از میوه تااضطراب رسیدن؟ ورطه عطر را بر گل گستردی، گل را شب کردی، در شب گل تنها ماندی، گریستی. همیشه - بهار غم را آب دادی، فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر تب شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز! و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی. و آن شب، آن تیره شب، در زمین بستر بذر گریز افشاندی. و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دری به فرود، روزنه ای به اوج. گریستی، « من » بیخبر، بر هر جهش، در هر آمد، هر رفت. وای « من » کودک تو، در شب صخره ها، از گود نیلی بالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز، گرفته نور. و تو تنها ترین « من » بودی. و تو نزدیک ترین « من » بودی. و تو رساترین « من » بودی، ای « من » سحر گاهی، پنجره ی بر خیرگی دنیاها سرانگیز! « پرچین راز ، ازمجموعه ی آوارآفتاب سروده ی سهراب سپهری عزیزتقدیمی به نگاه های تنها »
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |