... در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را تکرارمی کند سلام سلام آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟ زمان گذشت زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد شب پشت شیشه های پنجره سر میخورد و با زبان سردش ته مانده های روز رفته را به درون میکشد من از کجا میآیم ؟ که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟ هنوز خاک مزارش تازه ست مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم...... چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی و چلچراغها را از ساق های سیمی میچیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست... ... سپاس دار آسمان داربزرگم هسم برابیست و سومین شروع زندگیه خوشبختم...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |