سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرسه زن بیتوته های خیال












 

  روزی مرد ثروتمندی ، پسر کوچکش را به ده برد ،

 تا به او نشان دهدمردمی که در آنجا زندگی می کنند ،چقدر فقیر هستند. 

   آن دو ، یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند .

   در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

   نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟

  پسر پاسخ داد :  عالی بود پدر !

  پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟

  پسر پاسخ داد : بله پدر !

  پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

  پسر کمی فکر کرد بعد با آرامی گفت :

  فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا دارند.

  ما در حیاطمان یک فواره داریم ولی آنها رودخانه ای دارند که انتها ندارد .

  ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان رادارند .

  حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !

  با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود .

  با خود اندیشید : پسرم !

 من می خواستم به تو نشان دهم مردم ده چقدر فقیر هستند ،

 اما تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم .

 

           به امید روزی که نگاهمان روشن ببیند

                                ... پرسه زنی در بیتوته های خیال ...

 

 Click to view full size image


نوشته شده در سه شنبه 88/3/19ساعت 6:53 عصر توسط الی_جوان نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت